توی دریا و خلیج خوب فارس ، ماهی لذیذی داریم بنام سبور ( seboor) که صوبور (sobor ) هم گفته می شود . این ماهی تقریباً شبیه ماهی آزاد است با همان خصلت ها . در رودخانه بهمن شیر و اروند تخمگذاری می کند . ماهی های از تخم در آمده بسوی دریا می روند و بعد ها برای تخم ریزی به همان رودخانه برمی گردند و همین وقت است که گرفتار تور و قلاب می شوند و ....نوش جان ...... سبور بجز مزه بسیار خوبش در کام ما مردم جنوب سه ویژگی دارد . خار یا بقول غیر جنوبی ها تیغ بسیار که خوردن آن را دشوار می کند ، بوی ماندگار آن که بقول یکی از زنان فامیل " عطر های فرانسوی غلط کنند که بوی ماندگار او را داشته باشند !! و عطش فراوان بعد از خوردن آن ...... این ماهی به اندازه ای چرب است که فقط می توان آنرا به صورت کبابی خورد و بعد باید کنار سفره خوابید !!!
صبر کنید قصد ندارم درس آشپزی دهم یا مختصات ماهی شناسی جنوب را بازگو کنم ...... منظور دیگری دارم ..... این ماهی قصه ای دارد ...... بشنوید :
می گویند یک روز یک بچه ماهی به مادرش می گوید :
- ماما ماهیگیر آمد کنار رودخانه .
مادر گفت
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما تور انداخت توی آب .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما من افتادم توی تور
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما از آب بیرونم آورد
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما پوستم را کند .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما مرا توی تنور گذاشتند ...... کباب شدم .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما مرا خوردند .....
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما حالا دارند چای می خورند
- طفلک کوچولوی من ...... تو مردی مادر ......
دوست عزیزم ، بلند شو برای مردن وقت هست . می گویند آدم ناموفق در هر راه مشکلی می بیند و انسان موفق در هر مشکل راهی می یابد ...... بدانیم که هنوز زنده ایم .......
باقی بقایتان – حمزه سواعدی ( کویر )
11-4-88 اهواز
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ...... بهار ، شاعرهاست ..... راست میگن یا نه نمی دونم ....... چندان هم به من ربطی نداره که راسته یا نیست . چون من نه عاشقم و نه شاعر
اما توی پائیز عاشق شدم بدون اینکه شاعر باشم ...... شاید بد سلیقه باشم ....... یکی نیست که بگه : مگه فصل قحط بود که توی پائیز عاشق شدی ؟
........ تو گفتی ؟ ....... من شنیدم که گفتی ...... نیلوفر تو بودی یا هنگامه ؟...... کدومتون گفتید ؟ .... شاید هم مسعود بود با آن صدای قشنگش ....... یا ریحانه ؟ ....... فرق نمی کنه هر کدومتون گفتید خوب گفتید .... خوب شد که بالاخره یکی گفت ......
فصل قحط نبود من بد سلیقه بودم ....... قدیمی ها می گفتند سفره عقد عروس و دوماد را جائی بندازید که زیر پاشون خالی نباشه ...... مثلاً جائی نندازید که زیرش زیر زمین باشه .... یا طبقه دوم یک خونه که زیرش طبقه اوله ....... چرا ؟ چون میگن زیر پاشون خالی میشه و زود زندگیشون پا در هوا می مونه و طلاق می گیرن ..... دیروز توی روزنامه جام جم خوندم که از هر صد ازدواج ثبت شده تهرانی ها بیست و دو تاش منجر به طلاق میشه ...... حتماً زیر سفره عقدشون خالی بوده ..... اینطور نیست ؟
من هم توی پائیز عاشق شدم چون بد سلیقه بودم ....... معشوقم اسمش چی بود ؟ ....... چه فرق می کنه ؟.... اسمش رو توی قصه « دو بعد از ظهر » نوشتم ....
داشتم می گفتم ..... معشوقم به اندازه ای خوب بود که معشوقش را بخاطر من ول کرد و معشوق من شد تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه .......
بعد با هم بودیم و یکی شدیم ...... گردش میرفتیم ...... قهوه می خوردیم ........ حتی یه دفعه تاب بازی کردیم و خیلی کارای دیگه...... شاگرد من بود و من استادش ......... بعد ....... راستش نفهمیدم که من شاگرد بودم یا او ...... مهم نیست .... از همدیگه خیلی یاد گرفتیم ....... اون شاگرد زرنگ تری بود ...... بیشتر یاد گرفت و .....
پائیز رفت ..... عشق رفت و من رفتم ..... نه .....گریختم تا اون بتونه بازم خوب باشه و باز معشوقش را ول کنه تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه و اون هم بتونه باز هم خوب باشه .......
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ..... من میگم عاشقها بد سلیقه نیستن ....... شاعرها هم همینطور ..... پس اشکال از پائیزه و از خالی بودن زیر سفره عقد عروس و دوماد ها ......
حمزه سواعدی
بیست و دوم اردیبشت 1388
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ...... بهار ، شاعرهاست ..... راست میگن یا نه نمی دونم ....... چندان هم به من ربطی نداره که راسته یا نیست . چون من نه عاشقم و نه شاعر
اما توی پائیز عاشق شدم بدون اینکه شاعر باشم ...... شاید بد سلیقه باشم ....... یکی نیست که بگه : مگه فصل قحط بود که توی پائیز عاشق شدی ؟
........ تو گفتی ؟ ....... من شنیدم که گفتی ...... نیلوفر تو بودی یا هنگامه ؟...... کدومتون گفتید ؟ .... شاید هم مسعود بود با آن صدای قشنگش ....... یا ریحانه ؟ ....... فرق نمی کنه هر کدومتون گفتید خوب گفتید .... خوب شد که بالاخره یکی گفت ......
فصل قحط نبود من بد سلیقه بودم ....... قدیمی ها می گفتند سفره عقد عروس و دوماد را جائی بندازید که زیر پاشون خالی نباشه ...... مثلاً جائی نندازید که زیرش زیر زمین باشه .... یا طبقه دوم یک خونه که زیرش طبقه اوله ....... چرا ؟ چون میگن زیر پاشون خالی میشه و زود زندگیشون پا در هوا می مونه و طلاق می گیرن ..... دیروز توی روزنامه جام جم خوندم که از هر صد ازدواج ثبت شده تهرانی ها بیست و دو تاش منجر به طلاق میشه ...... حتماً زیر سفره عقدشون خالی بوده ..... اینطور نیست ؟
من هم توی پائیز عاشق شدم چون بد سلیقه بودم ....... معشوقم اسمش چی بود ؟ ....... چه فرق می کنه ؟.... اسمش رو توی قصه « دو بعد از ظهر » نوشتم ....
داشتم می گفتم ..... معشوقم به اندازه ای خوب بود که معشوقش را بخاطر من ول کرد و معشوق من شد تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه .......
بعد با هم بودیم و یکی شدیم ...... گردش میرفتیم ...... قهوه می خوردیم ........ حتی یه دفعه تاب بازی کردیم و خیلی کارای دیگه...... شاگرد من بود و من استادش ......... بعد ....... راستش نفهمیدم که من شاگرد بودم یا او ...... مهم نیست .... از همدیگه خیلی یاد گرفتیم ....... اون شاگرد زرنگ تری بود ...... بیشتر یاد گرفت و .....
پائیز رفت ..... عشق رفت و من رفتم ..... نه .....گریختم تا اون بتونه بازم خوب باشه و باز معشوقش را ول کنه تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه و اون هم بتونه باز هم خوب باشه .......
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ..... من میگم عاشقها بد سلیقه نیستن ....... شاعرها هم همینطور ..... پس اشکال از پائیزه و از خالی بودن زیر سفره عقد عروس و دوماد ها ......
حمزه سواعدی
بیست و دوم اردیبشت 1388
با دستان کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشمهای سیاهت که خواب می خواهد
اینک کنار خیابان
بارانی از ستاره ترا جذب کرده است .
در جذبه ای
بدنبال یک ستاره گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه تو ...
ایکاش
رنج مادرانه او می سوخت ...
شانزده ساله بودم که انقلاب شد . از همان نوجوانی یاد گرفتم که مانند هم نسلانم سیاسی فکر کنم . زندگی مان سیاسی شد . آویزان بودم به تحولات نه در بطن آن . شاید بازیگران خوبی نبودیم که ما را به بازی نگرفتند . کمتر از دو سال بعد جنگ شد . 18 ساله بودم . ادای جنگیدن را در آوردم . عراقیها شوخی شوخی به ما شلیک کردند و ما جدی جدی کشته شدیم ، زخمی شدیم و ..... اما باز هم من را به بازی نگرفتند و آویزان ماندم ..... همچنان در حال آویزانی می گذراندم ..... سالهای 67 ، 68 ، 72 ، 76 ، 80 ، 84 و 88 آمدند و رفتند اما همچنان آویزانی شیوه من شد و تماشاگری ..... هیچوقت سیاسی ننوشتم و حالا نیز بنا به این کار ندارم . من برای فرار از این بازیها به این دنیای کوچک پناه آورده ام ...... آویزانم خواسته بودند و آویزانی کار و زندگی من شد .
به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژنده خود را
تا کشم از سینه پر درد خود
بیرون
تیر های زخم را
دلخون
این را نیمای عزیز گفته . به من هم ربطی ندارد .... این حرف من نیست . مرا سیاسی نکنید . من زن و بچه و هزاران درد و بد بختی دارم ..... من آویزانم .
انتخابات دهم با همه حواشی نه چندان زیبایش گذشت . اصلاً در این که چه شد و چه خواهد شد بحثی ندارم . بحثی در چگونگی اجرا و دیگر موارد هم ندارم اما می دانم که این اتفاق نیز گذشت...... گذشت و رفت ..... تاریخ شد و آیندگان در باره آن قضاوت خواهند کرد و کتابها خواهند نوشت ..... بحث ها و سمینارها ..... نشست ها و برخاست ها ......
پس حرف من چیست ؟ هیچ . من حرفی برای گفتن ندارم چون آویزانم و تماشاگر ..... توی این اتوبوس و قطار جائی برای نشستن من نبوده و نیست .... قواعد این بازی را نمی دانم و نمی خواهم که بدانم ....
اما ..... صبر کنید ..... به حرمت یک عمر آویزانی به حرف من برای چند لحظه فکر کنید ..... با چند لحظه از وقتتان حق 30 سال آویزانی مرا بدهید .
من می گویم از دو حال خارج نیست یا ما به خدا اعتقاد داریم و یا نداریم . راه سومی وجود ندارد . با خودمان رو راست باشیم . این یک محاسبه باینری است . جواب یا یک است و یا صفر ......
اگر به خدا اعتقاد داریم باید بدانیم که قیامتی هست و پل صراطی .... حتی خدای متعال برای گذشتن از پل صراط دست ما را نخواهد گرفت ... پس دین خودمان را برای دنیای زبون دیگران ندهیم ....
اگر به خدا اعتقاد نداریم بدانیم که در دنیائی که خدا نیست هر کاری آزاد است .....
از قضاوت تاریخ و آیندگان بترسیم که خیلی بی رحم اند . وجدان بیدار فرزندان مان گول نمی خورد ...... بترسیم از روز محاکمه .... از روزی که قاضی کسی باشد که بهانه را نخواهد پذیرفت ..... قهار و منتقم از اسما مبارک اوست و از صفاتش .....
این دو روزه قدرت می گذرد ...... آنوقت ما می مانیم و هزاران سئوال بی جواب .....
مسلمانی به اسم نیست . هیچگاه اسلام قائم به شخص نبوده و نخواهد بود . این مکتب الهی قائم بذات خود است ..... وقتی با شادی آمدیم باید آماده باشیم که به شادی برویم که اگر نرویم روزی خواهد آمد که مجبور می شویم برویم . پس وقار خود را حفظ کنیم .... همه میهمان هستیم . میهمان را صاحبخانه دعوت می کند .... میهمان ناخوانده حرمت ندارد .....
ح – س ( کویر )
نمیخوام اشک چشماتو ببینم
چرا باور نداری نازنینم
من از دنیا بریدم ..... نا امیدم
دلم تنگه .... چشمام بسته ست عزیزم
امیدم مرگه
اما نوبتم نیست
میدونم لایق خاکی تنم نیست
حقیرم پیش چشمات نازنینم
نمیخوام اشک چشماتو ببینم
میدونی مثه اسمت بیقراری
مثه کوچ پرستو تا بهاری
میدونی نی نی چشات نجیبه
الهی گفتنت خیلی غریبه
اگه میگم بری ترسم چشاته
نگاه گرم و پاک و بیگناته
نمیخوام مثه من آلوده باشی
واسه مردن فقط آماده باشی
دل من حالش خوشه
اصلاً بلد نیست بگیره
ولی خیلی تنگ میشه
گاهی می ترسم بمیره
اما بازم بخودش میاد و سوسو میزنه
باز حیاط خلوت سینه م و جارو میزنه
میگمش تا کی میخوای عاشق بشی و بشکنی
به روی خودش نمیاره !!! می پرسه با منی ؟
با کی ام ؟ ...... با تو یه عاشق پیشه سر به هوا
با تو یه دیوونه دربدر بی سر و پا
با تو که هر دارم چی میکشم از دست توئه
با تو که هر جا میرم مسیر دربست توئه
کی میخوای دست از سر آبروی من برداری ؟
کی میخوای عقلی که دزدی سر جاش بذاری ؟
کی میخوای بزرگ بشی ، سنگین بشینی سر جات
سربراه بشی و دنیا رو نذاری زیر پات ؟
ولی خیلی تنگ میشه
گاهی می ترسم بمیره ......