( مطلب زیر بر گرفته از کتاب " این مردم نازنین " نوشته هنرمند عزیز " رضا کیانیان " می باشد که بدون هیچگونه تلخیص و یا تغییر آمده است . )
روز داخلی – کابین خلبان ایران ایر
در خیلی از پروازها ، مهمانداران به من لطف می کنند و به خصوص در پروازهای خارجی از من دعوت می کنند به کابین خلبان بروم .
1- به سمت پاریس می رفتم که خلبان از من دعوت کرد به کابین اش بروم .
با خلبان و کمکش صحبت می کردم . از شیشه جلوی هواپیما بیرون را نگاه می کردم . بالای ابرها بودیم . ابرها تکه پاره بودند و از لابه لای شان کوه های پر برف و مزارع آلمان دیده می شد . از خلبان پرسیدم :
- شما که اکثراً زمین را از بالا نگاه می کنید ، این نگاه روی شما تاثیر می گذارد ؟
- خیلی ... خیلی
- می شود توضیح دهید ؟
- مسائل و مشکلات زندگی برایم کوچک می شوند . زیاد درگیرشان نمی شوم ، از روی آنها می گذرم . به همسرم هم می گویم ، ولی او مثل من فکر نمی کند ، درگیرشان می شود .
2- سال بعد از هلند به تهران می آمدم ، باز هم با ایران ایر ، باز هم مهمان کابین خلبان بودم . برای او تعریف کردم که خلبان قبلی برایم چه گفت . او گفت :
- چه فرقی می کند آدم بالا باشه یا پائین ؟ ما داخل کابین همه اش به فکر کنترل هواپیما و سرگرم این همه دگمه ای هستیم که این جاست . وقتی هم پائین روی زمین هستیم سرگرم آن همه گرفتاری ای هستیم که آن جاست . مهم این است هر کجا که هستی زندگی کنی و سرگرم روزمرگی نشوی . با گوشه نشینی و چله نشینی به جائی نمی رسی . می رسی ، اما به اوج نمی رسی . باز وقتی میان مردم بروی همه چیز عوض می شود . اگر مردی ! میان مردم باش و به اوج برس ......مرتاض ها در گوشه ای می نشینند و در خودشان فرو می روند . معلوم نیست وقتی میان مردم بیایند باز هم بتوانند به همان حال و هوا برسند .
- چه نگاه خوبی داری . دو سال پیش یکنفر از هند آمده بود و با حیرت برایم تعریف می کرد ، مرتاضی را دیده که صبح زیر آب رودخانه می رفته و غروب بیرون می آمده . من تعجب نکردم و به او گفتم قورباغه هم می تواند این کار را بکند . از کسی که روی آب هم راه می رود تعجب نمی کنم ، چون پشه هم می تواند روی آب راه برود . کار سخت و حیرت آور برای آدم این است که بتواند میان مردم باشد و آدم خوبی باشد . به همه احترام بگذارد و حق کسی را زیر پا نگذارد .
- پس می بینی که مهم نیست روی ابرها باشیم یا زیر ابرها . مهم این است که آدم باشیم .
مرد بازو به بازوی همسرش قدم می زد . پارک خلوت و زیبا بود . هوای تابستان شهر برای آنان که اهل جنوب بودند بهاری ، لذت بخش و سکر آور می نمود . مرد خاطرات قدیمی اش از آن شهر را برای همسرش می گفت . زن می شنید و ........
زن ، شوهرش را باور داشت . هر چند شنیدن بعضی از خاطرات او برایش سخت بود و حس حسادت زنانه اش را برمی انگیخت اما از صداقت مردش لذت می برد ....... پرسید :
- رضا ، اون وقتا به امروز هم فکر می کردی ؟
- بله بیتا جان ......... همیشه فکر می کردم که مثلاً بیست سال بعد روزی برای همسرم از خاطراتم میگم و این پارک رو به او نشون میدم ........ اون نیمکت رو ببین ....... البته شاید هزار بار در طول این سالها عوض شده باشه ولی جاش همون جاست که بود ........ من و مریم زیاد اینجا می اومدیم و همیشه روی همون نیمکت می نشستیم ....... بیست سال گذشته ولی ........ اون تاب را ببین ..... دلت میخواد تابت بدم ؟
زن خندید و گفت :
- زشته ..... خوب نیست ..... مردم چه میگن ؟
- هر چه دلشون میخواد بگن ...... به ما چه ؟ ما کارمون اینه که تفریح کنیم ! حقمونه ... نیست ؟
- هست ..... بشینم ؟
- محکم بشین .........
زن محکم روی تاب نشست و زنجیر های آن را در دست گرفت .
- حاضری ؟
- حا...ضرم ......
تاب بشدت به حرکت در آمد ...... زن خودش را محکم گرفته بود و سعی می کرد جیغ نزند .... اما چند لحظه بعد خود و اطرافش را از یاد برد ...... مثل بچه ها جیغ می زد و می خندید ......
روی همان نیمکت که مرد نشانش داد نشستند . مرد گفت :
- بیست سال گذشته ولی خاطره می مونه ....... اونجا را ببین .... وسط اون میدون یه مجسمه بود از یه دلقک چاق ، کوتاه و زشت ....... من به شوخی به مریم می گفتم اون اسمش غضنفره و یه روز میاد خواستگاریت !
- ناراحت نمی شد ؟
- نه می خندید و می گفت من زن کسی میشم که قدش کمتر از دو متر نباشه !
- مگه خودش کوتاه قد نبود ؟
- بود ........ حداکثر یک و شصت ....
- پس شوهر بلند برای چی می خواست ؟
- نمیدونم ! شاید دلش میخواست دیده بشه ........
- دوستش داشتی رضا ؟
مرد به زنش خیره شد ...... فکری کرد و گفت :
- نمیدونم بیتا ...... من حدود 25 سالم بود و او حدود 20........ اینجا غریب بودم و او مهربون و زیبا .... شاید اگه واقعاً دوستش داشتم ، می گرفتمش ....... نمیدونم بیتا ....... تا ترا دیدم همه دنیا برایم در تو خلاصه شد ....... چقدر بعد از دیدنت اومدم خواستگاری ؟
زن به شیرینی خندید و گفت :
- کمتر از یه روز.......
به برتری خودش می بالید و احساس کرد که بیش از هر وقت دیگر مردش را دوست دارد ..... می دانست که رضا عاشق اوست همانگونه که او با تمام وجودش به او عشق میورزید ..... همدیگر را عاشقانه دوست داشتند ....... بیست سال از ازدواج شان می گذشت .... دو فرزند خوب و سالم داشتند ......تقریباً به تمام آرزوها شان رسیده بودند . خوب و قشنگ زندگی می کردند ........
زن به گوشه ای از پارک نگاه می کرد ...... مرد و زنی می گذشتند ...... سریع و با فاصله از هم .... زن به مردش گفت :
- رضا اونا را ببین ........ ظاهراً زن و شوهرن ولی یه کامیون میتونه از وسطشون بگذره !...... مثل اینه که زورکی اومدن پارک .......
- چه اختلاف قدی دارن ..... مثل اینه که انگشت شست و سبابه با هم اومدن گردش !
زن و مرد رهگذر به آنها نزدیک می شدند ....... برای یک لحظه چشمان زن رهگذر در چشم رضا خیره شد...... زن ایستاد ...... رنگش پرید ....... مرد همراهش ایستاد ....... زن تلوتلو خورد ..... مردش او را گرفت ....... نزدیکتر آمد ...... رضا برخاست و بهمراهش بیتا ........
- رضا ؟
- سلام مریم ........
- رضا خودتی ؟
- خودم هستم مریم ....... ایشان هم نیمه خوب و فرشته زندگیم بیتاست
- سلام بیتا جان ...... من مریم هستم و ایشان هم مرد زندگی من فرهاده ....
.
.
.
.
مریم و بیتا دست در دست هم می رفتند ....... رضا و فرهاد پشت سر آنها قدم میزدند و مشغول آشنائی و شناخت هم بودند ....... مقصد آنها خانه مریم بود .......
حمزه سواعدی
نوزدهم اردیبهشت 1388
روزی کشیش جوانی برای سرپرستی یک کلیسا به آنجا اعزام شد . کشیش از خادم پیر کلیسا پرسید :
- آیا سواد داری ؟
- ندارم پدر .
- فرزند ! سه ماه وقت داری که بیاموزی و گر نه اخراج خواهی شد .
پیر مرد که حال و حوصله درس خواندن نداشت استعفاء داد و رفت . او در نزدیکی کلیسا دکه کوچکی اجاره کرد و مشغول کسب و کار شد . ابتکار و نو آوری که در کار داشت باعث شد که در مدت کمی ابتدا صاحب دکه و سپس صاحب یک مغازه شود .... او در کارش به اندازه ای پیشرفت کرد که بعد از چند سال صاحب فروشگاه های زنجیره ای در آن شهر و کشور شد و ثروتمند و متمول گردید ..... روزی پیرمرد قصه ما برای رسیدگی به حسابهای بانکی اش به بانک مراجعه نمود .... رئیس جوان بانک سندی را به پیرمرد داد که امضاء نماید . پیرمرد زیر برگه انگشت زد . رئیس بانک با تعجب پرسید :
- شما سواد ندارید ؟
- ندارم مرد جوان .
- سواد ندارید ولی به این اندازه موفق و ثروتمندید ؟ اگر سواد داشتید چکاره می شدید ؟
- خادم کلیسا .......
خانمی یک طوطی خرید . روز بعد به معازه پرنده فروشی مراجعه کرد و گفت :
- این طوطی حرف نمی زند .
پرنده فروش با تعجب گفت :
- اینجا حرف می زد .... آیا در قفسش آینه هست ؟
- نه
- خب همینه . برایش یک آینه بگذارید حرف خواهد زد .
زن یک آینه گرفت و رفت ولی روز بعد مجدداً به پرنده فروشی مراجعه کرد و گفت :
- آقا آینه گذاشتم اما باز هم حرف نمی زند .
- تاب و نردبان چه ؟ برایش تاب و نردبان گذاشته اید ؟
- نه
- بگذارید حتما حرف خواهد زد .
زن تاب و نردبان خرید و رفت ...... چها روز بعد به مغازه برگشت و به پرنده فروش گفت :
- طوطی مرد
پرنده فروش خیلی ناراحت شد و پرسید :
- هیچ حرف نزد ؟
- چرا قبل از مرگ با صدائی آهسته گفت : در آن مغازه پرنده فروشی غذای طوطی نمی فروختند ؟
من عاشقم به آنچه که از دستم رفت و دیگر هرگز بدست نخواهمش آورد ............. به آنچه نابود شد ، به آنچه که از هم گسست ، به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت ... عاشقم و راضی ...... چرا مگه مریضم ؟ بیماری مازوخیسم دارم ؟ خود آزارم ؟ نمی دانم شاید باشم ......
- اگر یه روز بعد از هزار سال ببینمت چه میشه ؟ اگه .....
- تو اولی بودی و تا بینهایت اولی می مونی
.
.
.
- یادت میاد پارسال چه گفتی ؟
- نه ... چی گفتم ؟
- گفتی که : تو اولی بودی و تا بینهایت اولی می مونی
- من گفتم ؟
- نگفتی ؟
- شاید هم گفته باشم ....... یادم نیست
- میدونی میگن ممکنه خائن عاشق بشه ولی عاشق هیچوقت خائن نمیشه .....
- اما تو رفتی .......
- درسته که رفتم اما تو که خوب میدونی چرا رفتم
- مهم اینه که رفتی .........
- مهم اینه که تو در این باره چه فکر کنی .... مهم اینه که تو کی باشی
- من مجنونم به تو که بیش از همه زجرم دادی و بیشتر از همه دوستم داشتی ، ولی فراموشم کردی و گریختی ، از من گسستی و از من بریدی ، من شاهدم بر آن چه که در نیمه های شب خاموش و آرام به نام اشک گرم و لرزان بر گونه ام سرازیر شد ...
من دورم از او و از خوشی ها و شادی ها ، سعادتها و نیک بختیها ، از آن چه شور و شعف می آفریند و دلها را به زندگی امیدوار می سازد ، از آن چه برق اشک شادی ها را در چشمها منعکس می کند ، من خموشم به زیر نگاه های یاس آلود دیگران در مقابل ستمهای روزگار ...... در برابر یاد آوری محبت ها و غم های او در پیش خاطرات شیرین گذشته ...
من عاشقم به آنچه که از دستم رفت و دیگر هرگز بدست نخواهمش آورد ............. به آنچه نابود شد ، به آنچه که از هم گسست ، به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت ... عاشقم و راضی ...... چرا مگه مریضم ؟ بیماری مازوخیسم دارم ؟ خود آزارم ؟ نمی دانم شاید باشم ......
حمزه سواعدی
بیستم اردیبهشت 1388
توی دریا و خلیج خوب فارس ، ماهی لذیذی داریم بنام سبور ( seboor) که صوبور (sobor ) هم گفته می شود . این ماهی تقریباً شبیه ماهی آزاد است با همان خصلت ها . در رودخانه بهمن شیر و اروند تخمگذاری می کند . ماهی های از تخم در آمده بسوی دریا می روند و بعد ها برای تخم ریزی به همان رودخانه برمی گردند و همین وقت است که گرفتار تور و قلاب می شوند و ....نوش جان ...... سبور بجز مزه بسیار خوبش در کام ما مردم جنوب سه ویژگی دارد . خار یا بقول غیر جنوبی ها تیغ بسیار که خوردن آن را دشوار می کند ، بوی ماندگار آن که بقول یکی از زنان فامیل " عطر های فرانسوی غلط کنند که بوی ماندگار او را داشته باشند !! و عطش فراوان بعد از خوردن آن ...... این ماهی به اندازه ای چرب است که فقط می توان آنرا به صورت کبابی خورد و بعد باید کنار سفره خوابید !!!
صبر کنید قصد ندارم درس آشپزی دهم یا مختصات ماهی شناسی جنوب را بازگو کنم ...... منظور دیگری دارم ..... این ماهی قصه ای دارد ...... بشنوید :
می گویند یک روز یک بچه ماهی به مادرش می گوید :
- ماما ماهیگیر آمد کنار رودخانه .
مادر گفت
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما تور انداخت توی آب .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما من افتادم توی تور
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما از آب بیرونم آورد
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما پوستم را کند .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما مرا توی تنور گذاشتند ...... کباب شدم .
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما مرا خوردند .....
- نترس هنوز زنده ای مادر .
- ماما حالا دارند چای می خورند
- طفلک کوچولوی من ...... تو مردی مادر ......
دوست عزیزم ، بلند شو برای مردن وقت هست . می گویند آدم ناموفق در هر راه مشکلی می بیند و انسان موفق در هر مشکل راهی می یابد ...... بدانیم که هنوز زنده ایم .......
باقی بقایتان – حمزه سواعدی ( کویر )
11-4-88 اهواز
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ...... بهار ، شاعرهاست ..... راست میگن یا نه نمی دونم ....... چندان هم به من ربطی نداره که راسته یا نیست . چون من نه عاشقم و نه شاعر
اما توی پائیز عاشق شدم بدون اینکه شاعر باشم ...... شاید بد سلیقه باشم ....... یکی نیست که بگه : مگه فصل قحط بود که توی پائیز عاشق شدی ؟
........ تو گفتی ؟ ....... من شنیدم که گفتی ...... نیلوفر تو بودی یا هنگامه ؟...... کدومتون گفتید ؟ .... شاید هم مسعود بود با آن صدای قشنگش ....... یا ریحانه ؟ ....... فرق نمی کنه هر کدومتون گفتید خوب گفتید .... خوب شد که بالاخره یکی گفت ......
فصل قحط نبود من بد سلیقه بودم ....... قدیمی ها می گفتند سفره عقد عروس و دوماد را جائی بندازید که زیر پاشون خالی نباشه ...... مثلاً جائی نندازید که زیرش زیر زمین باشه .... یا طبقه دوم یک خونه که زیرش طبقه اوله ....... چرا ؟ چون میگن زیر پاشون خالی میشه و زود زندگیشون پا در هوا می مونه و طلاق می گیرن ..... دیروز توی روزنامه جام جم خوندم که از هر صد ازدواج ثبت شده تهرانی ها بیست و دو تاش منجر به طلاق میشه ...... حتماً زیر سفره عقدشون خالی بوده ..... اینطور نیست ؟
من هم توی پائیز عاشق شدم چون بد سلیقه بودم ....... معشوقم اسمش چی بود ؟ ....... چه فرق می کنه ؟.... اسمش رو توی قصه « دو بعد از ظهر » نوشتم ....
داشتم می گفتم ..... معشوقم به اندازه ای خوب بود که معشوقش را بخاطر من ول کرد و معشوق من شد تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه .......
بعد با هم بودیم و یکی شدیم ...... گردش میرفتیم ...... قهوه می خوردیم ........ حتی یه دفعه تاب بازی کردیم و خیلی کارای دیگه...... شاگرد من بود و من استادش ......... بعد ....... راستش نفهمیدم که من شاگرد بودم یا او ...... مهم نیست .... از همدیگه خیلی یاد گرفتیم ....... اون شاگرد زرنگ تری بود ...... بیشتر یاد گرفت و .....
پائیز رفت ..... عشق رفت و من رفتم ..... نه .....گریختم تا اون بتونه بازم خوب باشه و باز معشوقش را ول کنه تا معشوقش بره عاشق یکی دیگه بشه و اون هم بتونه باز هم خوب باشه .......
میگن پائیز ، بهار عاشقهاست ..... من میگم عاشقها بد سلیقه نیستن ....... شاعرها هم همینطور ..... پس اشکال از پائیزه و از خالی بودن زیر سفره عقد عروس و دوماد ها ......
حمزه سواعدی
بیست و دوم اردیبشت 1388