غروب شد ، خورشید رفت
آفتابگردان دنبال خورشید می گشت
ناگهان ستاره ای چشمک زد ......
آفتابگردان سرش را پائین انداخت .....
گلها هیچوقت خیانت نمی کنند ......
( متوجه منظورم هستی ؟ )
.
.
.
.
یادته این رو کی گفتی ؟ درست یکماه قبل از اینکه ....... بگذریم ......
گلها یه عادت خوب دارن و اون اینه که بو و زیبائیشون را به همه میدن
این براشون یه اصله .... یه قانونه ..... چون توی ذات شونه ..... جوهر وجودشونه
خارشون را توی دست هر کس که بخواد نزدیکشون بشه فرو می کنند ..... چه دوست باشه چه دشمن
گلاب میدن و بوی خوب .... مهربون و قشنگند ....... چه برای دوست و چه برای دشمن
فرقی نمی کنه براشون ، چون گل هستند ...... مظهر همه زیبائی ها هستند ......
اما تو و من ..... ما و اونا ...... همه آدما ...... حسابگریم ..... دو دوتا چهارتا اولین چیزیه که یاد می گیریم
بعد از بابا آب داد و نان داد ..... سارا انار دارد و دارا نمی دانم چه داره یا نداره ......
یادمون میدن که حساب کنیم ..... یادمون میدن که علم بهتر از ثروته ....... اما همون موقع اونی که اینو یادمون میده و بعد یه نمره بیست میزاره زیر انشامون خودش توی آرزو و رویای ثروته ...........
طفلک گناهی نداره چون همین چند سال پیش یاد گرفته بابا باید نان بده و گرنه بابا نیست .......
اما گل ها نان نمیدن ..... آب می خورن ولی نان نمیدن ......بوی خوب میدن ...... چون گلند و بابا نیستن ...
گندم نان میده چون بوی زیاد خوبی نداره ...... ما آدما نان را از جگرش می کشیم بیرون ..... خردش می کنیم ..... له و لورده ....... بعد نونش را می گیریم ...... چون بابا هستیم ........چون یادمون دادن .....بخاطرش چند تا نمره بیست گرفتیم ....... قبل از ما گرفتند و بعد از ما می گیرن ........
گل آفتابگردان سرت را پائین ننداز ...... بذار ستاره بهت چشمک بزنه ....... شاید بعدش .... کمی بعدش نه خیلی ..... تو هم توی سفرت نان باشه ........
حمزه سواعدی
هفدهم اردیبهشت 1388